دل گفته ها



تمامی طول مسیر پلکان برقی هفت طبقه تا خروجی سکوت است. نه ما و نه هیچ کس دیگری حرف نمی‌زند. تمامی طول مسیر تا ماشین و تمامی طول مسیر توی ماشین تا خانه به سکوتی سنگین می گذرد. جز کلمات ضروری چیزی رد و بدل نمی شود. نه اینکه حرفی نباشد. از بس زیاد است و تَورم تاثیر زیاد بوده که نمی توانی کلمات را صورت بندی کنی و جمله ای بسازی که در خور شان باشد. تمام امیدم به این است که بالش، مرحم خیلی از دردهای بی درمان، بتواند تسکینی بدهد. اما بازهم سکوت و فکر و دَوَران صحنه ها و رژه رفتن کلمات است که امان از وجودت می برد. دائم احساست به جمله بدل می شود و خودش را هوار می کند زیر پلکهایت که نگذارد بسته شود، که نگذارد یک دم آرام بگیری. که نیمه شب وادارت کند رمز لپ تاپ را وارد کنی و دیوانه وار به کلمات رژه رونده توی مغز و جلوی چشمت هجوم بیاوری. و تا اینها سفید صفحه وصلت نکنند، تو خواب آرام نخواهی دید.

اینها نه مسکرات است و نه مخدرات. اینها چیزی است که بعد از دیدن یک فیلم به آدم هجوم می آورد. اسمش تاثیر است. تاثیر وقتی رخ می دهد که چیزی در عمق جسم و جانت رسوخ کند. آنجا که اختیار از تو می گیرد و مثل عروسکی کوکی، فقط آنطور می کنی که این تاثیر خواسته است.

مدتها از آخرین باری که سینما رفته ایم می گذرد. آنقدر که حتی دقیق یادم نمی آید کی بوده و در چه شرایطی. اما یادم هست که یکی از آخرین تجربیات سینماییمان فیلم "شهر موشها" بود. مثلا رفته بودیم که بچه ها را ببریم یک فیلم باحال کودکانه ببینند. اما اتفاق جالبش این بود که بعد از گذشت 20 دقیقه از فیلم، بچه ها را دیگر ندیدیم. داشتند یک جایی دنبال هم می کردند و ما نشسته بودیم فیلم عروسکی شهر موشها می دیدیم. فقط به این دلیل که برای ما نوستالژی طلایی و خردکننده "دهه شصت" را داشت.

موومان دیگر قضیه این است که یک روزی شنیدیم سینما آزادی آتش گرفت و در شعله های سرکش به تلی از خاک بدل شد. تا مدتها وقتی از کنار باقی مانده های سیاه و دوه آن می گذشتیم حسرت می خوردیم که چرا ما دیگر سینما آزادی نداریم؟ و باز بعد از مدتها که ساختمانی شیک و مد روز از جای آن سیاهی ها و خرابی ها سبز شد، هر وقت از جلوی آن رد می شدیم با خود عهد می کردیم که بالاخره یک روز بیاییم سینما آزادی. اما هیچ وقت وصال نداده بود.

امشب این وصلت جوش خورد. هر چند قبلش فربد کلی غرغر کرد که چرا خودتان می روید و مرا نمی برید و یک جایی از دلمان ج و وی کرد که حالا او تنها بماند و ما برویم مثلا عشق و حال سینمایی. بعد هم وقتی بعد از یک هفته پر کار و یک روز کامل در نمایشگاه کتاب سی و دوم، سانس ساعت 9.5 شب را برای سینما رفتن انتخاب می کنی، معلوم است که آنقدر در راه خمیازه می کشی که خودت هم خنده ات می گیرد که آیا می توانی فیلم ببینی. آنقدرتر که شروع فیلم بین خمیازه نمی دانم چندم، به شوخی می گویی وقتی تمام شد مرا بیدار کن.

اما حالا، بعد از یک فیلم دو ساعته و در نیمه های شب، دیگر خواب در چشم ترت می شکند. فیلم "متری شش و نیم" با این اسم نیمه مسخره و پر از علامت سوال شروع می شود. اولین کنجکاوی این است که چه چیزی متری شش و نیم خواهد بود؟ و همین سوال است که با اولین سکانس فیلم تو را با خودش می برد. مثل غریقی که در سیلابی عظیم گرفتار آمده باشد.

چیزهای زیادی در مورد فیلم نخوانده ام و نخواسته ام تا قبل از اتمام این مطلب هم بخوانم. چرا که خلوص احساس خودم بوده که خواسته در اینجا مکتوب شود و اگر چیزی بخوانم آنها در من حلول خواهند کرد و دیگر مطلب من نخواهد بود. فقط یادم می آید که در شب آخر جشنواره فیلم فجر فراوان اسمش را شنیدم و فکر می کنم جایزه ای به جز یکی نبرد.

فیلم آدم را می برد تا بدبختی مطلق. تا آنجا که حتی مرزهای خیالت هم نمی تواند چنین صحنه هایی را ترسیم کند. مردمی که در لوله ها زندگی می کنند و از زندگی هیچ ندارند و نمی خواهند الا یک چیز: "مواد". چیزی که برایشان توهم و خیال می آفرینند تا برای لحظاتی فکر کنند همه چیز دارند. روی دیگر سکه فیلم به قول خود ناصر خاکزاد (نوید محمدزاده)، پنت هاوس 500 متری است. یعنی کاخ و کوخ، خاک و افلاک، اوج و حضیض. و فیلم پر است از همه این تناقضهای گاه خنده دار و گاه اشک درآر. هر لحظه فیلم هم یک علامت سوال به رنگی و جنسی روبرویت ظاهر می شود. روابط آدمها، دوستی، همکاری، رفاقت، معرفت و خیلی چیزهای دیگر که می شود گفت به عصاره گیری علم روانشناسی و اخلاق شبیه است. آنقدر آدمها را در موقعیتهای دوگانه و بر سر دوراهی انتخاب و رفتار قرار می دهد که انگشت به دهن می مانی. مثلا ماموری که تا الان با اقتدار تمام داشته متهمین را دستگیر و جابجا می کرده به یک باره در موقعیتی قرار می گیرد که به عنوان متهم و زندانی برود در بین تمامی متهمین بازداشتگاه. یا در جای دیگری با یک اتهام دروغین متهم در دادگاه، مامور درستکار و زحمت کش بشود متهمی که حتی قرار بازداشت برایش صادر شود و دستبند به نرده های دادگاه التماس کند که فیلمهای وزن کردن مواد را به او برسانند. یا در جایی دیگر، متهم اصلی که به قول قاضی بیش از هزار نفر برایش اعتراف کرده اند و بیش از 500 کیلو شیشه جابجا و توزیع کرده، بزند زیر گریه که من دل آدم کشی و بچه کشی ندارم و کار من نیست.

همانقدر که آدم دلش از معتادین و زندانیها به هم می خورد، همانقدر هم دلش به حال پلیسها و شغل وحشتناک خردکننده ای که دارند می سوزد. کسی که با هزار و یک مساله شخصی در زندگیش درگیر است، حالا باید به امور دیگران رسیدگی، گاه دل بسوزاند و پسرک متهم را به پیتزا دعوت کند و گاه با سقاوت قلب زن و بچه یک متهم مواد فروش در سخت ترین شرایط قرار دهد. آنجا که در سکانس نزدیک آخر فیلم، خلافکاری که باعث و بانی زندان و مرگ ده ها نفر بوده، به شبه پدرخوانده ای مقتدر اما در بند در می آید و در نقش عمو، داداش و دایی خوش قلب و مهربان، ثمره جنگیدن و جان به قمار گذاردن برای رفاه عشیره اش، را در پشتک و مهتاب بالانس برادرزاده می بیند هم نمی تواند دمی بیاساید. چرا که خواهرزاده اش فریاد می زند که راهی برای ارسال مواد به ژاپن یافته که گیر هم نمی افتد. یعنی که خانه از پای بست ویران است.

این حال، این فوران احساس و این رژه دیوانه وار احساسهای تبلوریافته در واژه ها، که تنها دوای دردش، نوشتن و ماندگار کردن آنهاست، قبلا هم در کار بوده و به سراغم آمده. آنجا که نیمه شب بعد از فیلم "مسیر سبز" در سینما سپیده، مدتها پیاده راه می روی و آنجا که بعد از فیلم "مهر مادری" جوری گوشه های چشمت را پاک می کنی که رفقا نبینند و آنجا که بعد از فیلم "ضیافت" تا مدتها رفقا دوران تحصیل ژه دیوانه وار احساسهای تبلوریافته در واژه ها، که تنها دوای دردش، نوشتن و ماندگار کردن آنهاست، قبلا هم در کار بوده و به سراغم آمده. آنجا که نیمه شب بعد از فیلم "مسیر سبز" در سینما سپیده، مدتها پیاده راه می روی و آنجا که بعد از فیلم "مهر مادری" جوری گوشه های چشمت را پاک می کنی که رفقا نبینند و آنجا که بعد از فیلم "ضیافت" تا مدتها در به در شمار تک تک همکلاسیها هستی که از آنها خبر بگیری و آنجاهای فراوان دیگر.

وقتی فیلمی بلند خواب از چشمت می رباید و امرانه تو را به روانه کردن احساس به سرانگشتان و کیبرد می کند، یعنی فیلمی بوده خوش ساخت. همان که گفتم "چنین فیلمهای، هورمونهای آدم را به هم می ریزند". آنقدر تو را درگیر خوشان می کنند که ریتم زندگی و تنفس و فکر کردنت به طرزی دیگر رقم می خورد. فیلمی که همه چیزش به قاعده و درست بوده. مثل فسنجان جاافتاده ای که هم همه موادش درست و به حساب بوده و هم دستور و مدت زمان پختش. دیالوگهای روان وقتی بر بازی روانتر این هنرپیشه های نام آشنا و راستِ کار سعید روستایی می نشینند، آن وقت است که یادت می رود نویسنده و کارگردان چنین سمفونی تصویری مسحورکننده ای، فقط 30 سال دارد. اینکه در دومین فیلمش بعد از ابد و یک روز، بهتر ظاهر شده. اینکه تصور غلطی است که فکر کنیم سینمای ایران در غولهایی چون عزت‌الله انتظامی و داود رشیدی و علی نصیریان تمام شده. بلکه هر روز شاهد زایشی جدید از استعداد و هنر و نبوغ در نسلهای جدید هستیم.

در آخر تنها چیزی که آرام کننده این غلیان وحشی است، شعری زیبا از محمد صالح علای عزیز است که وِرد و سهم اردیبهشتی این روزهای تکرارناشونده است.

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن؛       یک امشبی با من بمان، با من سحرکن؛

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را؛       کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن؛

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند؛       رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند؛

تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد؛       دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند؛

تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری؛       پیغمبری، با جان عاشق کار داری؛

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر؛       این خانه لبریز تو شد، شیرین بيان، حلواي تر

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن؛       یک امشبی با من بمان، با من سحرکن؛


تمامی طول مسیر پلکان برقی هفت طبقه تا خروجی سکوت است. نه ما و نه هیچ کس دیگری حرف نمی‌زند. تمامی طول مسیر تا ماشین و تمامی طول مسیر توی ماشین تا خانه به سکوتی سنگین می گذرد. جز کلمات ضروری چیزی رد و بدل نمی شود. نه اینکه حرفی نباشد. از بس زیاد است و تَورم تاثیر زیاد بوده که نمی توانی کلمات را صورت بندی کنی و جمله ای بسازی که در خور شان باشد. تمام امیدم به این است که بالش، مرحم خیلی از دردهای بی درمان، بتواند تسکینی بدهد. اما بازهم سکوت و فکر و دَوَران صحنه ها و رژه رفتن کلمات است که امان از وجودت می برد. دائم احساست به جمله بدل می شود و خودش را هوار می کند زیر پلکهایت که نگذارد بسته شود، که نگذارد یک دم آرام بگیری. که نیمه شب وادارت کند رمز لپ تاپ را وارد کنی و دیوانه وار به کلمات رژه رونده توی مغز و جلوی چشمت هجوم بیاوری. و تا اینها سفید صفحه وصلت نکنند، تو خواب آرام نخواهی دید.

اینها نه مسکرات است و نه مخدرات. اینها چیزی است که بعد از دیدن یک فیلم به آدم هجوم می آورد. اسمش تاثیر است. تاثیر وقتی رخ می دهد که چیزی در عمق جسم و جانت رسوخ کند. آنجا که اختیار از تو می گیرد و مثل عروسکی کوکی، فقط آنطور می کنی که این تاثیر خواسته است.

مدتها از آخرین باری که سینما رفته ایم می گذرد. آنقدر که حتی دقیق یادم نمی آید کی بوده و در چه شرایطی. اما یادم هست که یکی از آخرین تجربیات سینماییمان فیلم "شهر موشها" بود. مثلا رفته بودیم که بچه ها را ببریم یک فیلم باحال کودکانه ببینند. اما اتفاق جالبش این بود که بعد از گذشت 20 دقیقه از فیلم، بچه ها را دیگر ندیدیم. داشتند یک جایی دنبال هم می کردند و ما نشسته بودیم فیلم عروسکی شهر موشها می دیدیم. فقط به این دلیل که برای ما نوستالژی طلایی و خردکننده "دهه شصت" را داشت.

موومان دیگر قضیه این است که یک روزی شنیدیم سینما آزادی آتش گرفت و در شعله های سرکش به تلی از خاک بدل شد. تا مدتها وقتی از کنار باقی مانده های سیاه و دوه آن می گذشتیم حسرت می خوردیم که چرا ما دیگر سینما آزادی نداریم؟ و باز بعد از مدتها که ساختمانی شیک و مد روز از جای آن سیاهی ها و خرابی ها سبز شد، هر وقت از جلوی آن رد می شدیم با خود عهد می کردیم که بالاخره یک روز بیاییم سینما آزادی. اما هیچ وقت وصال نداده بود.

امشب این وصلت جوش خورد. هر چند قبلش فربد کلی غرغر کرد که چرا خودتان می روید و مرا نمی برید و یک جایی از دلمان ج و وی کرد که حالا او تنها بماند و ما برویم مثلا عشق و حال سینمایی. بعد هم وقتی بعد از یک هفته پر کار و یک روز کامل در نمایشگاه کتاب سی و دوم، سانس ساعت 9.5 شب را برای سینما رفتن انتخاب می کنی، معلوم است که آنقدر در راه خمیازه می کشی که خودت هم خنده ات می گیرد که آیا می توانی فیلم ببینی. آنقدرتر که شروع فیلم بین خمیازه نمی دانم چندم، به شوخی می گویی وقتی تمام شد مرا بیدار کن.

اما حالا، بعد از یک فیلم دو ساعته و در نیمه های شب، دیگر خواب در چشم ترت می شکند. فیلم "متری شش و نیم" با این اسم نیمه مسخره و پر از علامت سوال شروع می شود. اولین کنجکاوی این است که چه چیزی متری شش و نیم خواهد بود؟ و همین سوال است که با اولین سکانس فیلم تو را با خودش می برد. مثل غریقی که در سیلابی عظیم گرفتار آمده باشد.

چیزهای زیادی در مورد فیلم نخوانده ام و نخواسته ام تا قبل از اتمام این مطلب هم بخوانم. چرا که خلوص احساس خودم بوده که خواسته در اینجا مکتوب شود و اگر چیزی بخوانم آنها در من حلول خواهند کرد و دیگر مطلب من نخواهد بود. فقط یادم می آید که در شب آخر جشنواره فیلم فجر فراوان اسمش را شنیدم و فکر می کنم جایزه ای به جز یکی نبرد.

فیلم آدم را می برد تا بدبختی مطلق. تا آنجا که حتی مرزهای خیالت هم نمی تواند چنین صحنه هایی را ترسیم کند. مردمی که در لوله ها زندگی می کنند و از زندگی هیچ ندارند و نمی خواهند الا یک چیز: "مواد". چیزی که برایشان توهم و خیال می آفرینند تا برای لحظاتی فکر کنند همه چیز دارند. روی دیگر سکه فیلم به قول خود ناصر خاکزاد (نوید محمدزاده)، پنت هاوس 500 متری است. یعنی کاخ و کوخ، خاک و افلاک، اوج و حضیض. و فیلم پر است از همه این تناقضهای گاه خنده دار و گاه اشک درآر. هر لحظه فیلم هم یک علامت سوال به رنگی و جنسی روبرویت ظاهر می شود. روابط آدمها، دوستی، همکاری، رفاقت، معرفت و خیلی چیزهای دیگر که می شود گفت به عصاره گیری علم روانشناسی و اخلاق شبیه است. آنقدر آدمها را در موقعیتهای دوگانه و بر سر دوراهی انتخاب و رفتار قرار می دهد که انگشت به دهن می مانی. مثلا ماموری که تا الان با اقتدار تمام داشته متهمین را دستگیر و جابجا می کرده به یک باره در موقعیتی قرار می گیرد که به عنوان متهم و زندانی برود در بین تمامی متهمین بازداشتگاه. یا در جای دیگری با یک اتهام دروغین متهم در دادگاه، مامور درستکار و زحمت کش بشود متهمی که حتی قرار بازداشت برایش صادر شود و دستبند به نرده های دادگاه التماس کند که فیلمهای وزن کردن مواد را به او برسانند. یا در جایی دیگر، متهم اصلی که به قول قاضی بیش از هزار نفر برایش اعتراف کرده اند و بیش از 500 کیلو شیشه جابجا و توزیع کرده، بزند زیر گریه که من دل آدم کشی و بچه کشی ندارم و کار من نیست.

همانقدر که آدم دلش از معتادین و زندانیها به هم می خورد، همانقدر هم دلش به حال پلیسها و شغل وحشتناک خردکننده ای که دارند می سوزد. کسی که با هزار و یک مساله شخصی در زندگیش درگیر است، حالا باید به امور دیگران رسیدگی، گاه دل بسوزاند و پسرک متهم را به پیتزا دعوت کند و گاه با سقاوت قلب زن و بچه یک متهم مواد فروش در سخت ترین شرایط قرار دهد. آنجا که در سکانس نزدیک آخر فیلم، خلافکاری که باعث و بانی زندان و مرگ ده ها نفر بوده، به شبه پدرخوانده ای مقتدر اما در بند در می آید و در نقش عمو، داداش و دایی خوش قلب و مهربان، ثمره جنگیدن و جان به قمار گذاردن برای رفاه عشیره اش، را در پشتک و مهتاب بالانس برادرزاده می بیند هم نمی تواند دمی بیاساید. چرا که خواهرزاده اش فریاد می زند که راهی برای ارسال مواد به ژاپن یافته که گیر هم نمی افتد. یعنی که خانه از پای بست ویران است.

این حال، این فوران احساس و این رژه دیوانه وار احساسهای تبلوریافته در واژه ها، که تنها دوای دردش، نوشتن و ماندگار کردن آنهاست، قبلا هم در کار بوده و به سراغم آمده. آنجا که نیمه شب بعد از فیلم "مسیر سبز" در سینما سپیده، مدتها پیاده راه می روی و آنجا که بعد از فیلم "مهر مادری" جوری گوشه های چشمت را پاک می کنی که رفقا نبینند و آنجا که بعد از فیلم "ضیافت" تا مدتها رفقا دوران تحصیل ژه دیوانه وار احساسهای تبلوریافته در واژه ها، که تنها دوای دردش، نوشتن و ماندگار کردن آنهاست، قبلا هم در کار بوده و به سراغم آمده. آنجا که نیمه شب بعد از فیلم "مسیر سبز" در سینما سپیده، مدتها پیاده راه می روی و آنجا که بعد از فیلم "مهر مادری" جوری گوشه های چشمت را پاک می کنی که رفقا نبینند و آنجا که بعد از فیلم "ضیافت" تا مدتها در به در شمار تک تک همکلاسیها هستی که از آنها خبر بگیری و آنجاهای فراوان دیگر.

وقتی فیلمی بلند خواب از چشمت می رباید و امرانه تو را به روانه کردن احساس به سرانگشتان و کیبرد می کند، یعنی فیلمی بوده خوش ساخت. همان که گفتم "چنین فیلمهای، هورمونهای آدم را به هم می ریزند". آنقدر تو را درگیر خوشان می کنند که ریتم زندگی و تنفس و فکر کردنت به طرزی دیگر رقم می خورد. فیلمی که همه چیزش به قاعده و درست بوده. مثل فسنجان جاافتاده ای که هم همه موادش درست و به حساب بوده و هم دستور و مدت زمان پختش. دیالوگهای روان وقتی بر بازی روانتر این هنرپیشه های نام آشنا و راستِ کار سعید روستایی می نشینند، آن وقت است که یادت می رود نویسنده و کارگردان چنین سمفونی تصویری مسحورکننده ای، فقط 30 سال دارد. اینکه در دومین فیلمش بعد از ابد و یک روز، بهتر ظاهر شده. اینکه تصور غلطی است که فکر کنیم سینمای ایران در غولهایی چون عزت‌الله انتظامی و داود رشیدی و علی نصیریان تمام شده. بلکه هر روز شاهد زایشی جدید از استعداد و هنر و نبوغ در نسلهای جدید هستیم.

در آخر تنها چیزی که آرام کننده این غلیان وحشی است، شعری زیبا از محمد صالح علای عزیز است که وِرد و سهم اردیبهشتی این روزهای تکرارناشونده است.

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن؛       یک امشبی با من بمان، با من سحرکن؛

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را؛       کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن؛

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند؛       رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند؛

تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد؛       دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند؛

تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری؛       پیغمبری، با جان عاشق کار داری؛

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر؛       این خانه لبریز تو شد، شیرین بيان، حلواي تر

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن؛       یک امشبی با من بمان، با من سحرکن؛


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گرافیک مذهبی mahtabfrayaneh سایت فایل مَس مد موزیک بانک مووی دانلود فیلم شیرینگ پک و دستگاه شیرینگ چیست tcnegareh لیست سریالهای ایرانی harmonistbaran